Discoverحسین منزوی | با صدای خودش
حسین منزوی | با صدای خودش

حسین منزوی | با صدای خودش

Author: شهروز کبیری

Subscribed: 146Played: 4,779
Share

Description

اینجا شعرهای حسین منزوی را با صدای خودش خواهیم شنید.

این پادکست بخشی از پادکست «شعر با صدای شاعر» است. جایی که در آن شعرهای معاصر با صدای شاعر منتشر می‌شود.

برای دانلود شعرها به کانال تلگرام ما مراجعه کنید: t.me/schahrouzk

17 Episodes
Reverse
▨ نام شعر: زنی که صاعقه‌وار آنک▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: شاعر▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن داردفرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من داردهميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد دادکه گاه پيرهن يوسف، کنايه های کفن داردکی‌ام ،کی‌ام که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی؟بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارددوباره بيرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازددوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن داردزنی چنين که تويی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشدبه آن تصوّر ديرينه ،که دل ز معنی زن داردمگر به صافی گيسويت ،هوای خويش بپالايمدر اين قفس که نفس در وی، هميشه طعم لجن دارد
▨ نام شعر: خيال خام پلنگ من به سوی ماه پريدن بود▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز_____________خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بودو ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بودپلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زدكه عشق ماه بلند من ورای دست رسيدن بودمن و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاریكه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بودگل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارتشروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بودشراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام منفريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بوداگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد امابهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بودچه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشمتمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بودـــــــــــــــــــگویند پلنگ را خوی غریبیست، که هیچ کس و هیچ چیز را بالاتر از خود نمی‌تواند دید. در شب‌های بدر کامل، دیدار ماه بلندتر، پلنگ را به خشم و جنونی می‌کشاند که از سنگها و صخره‌ها برجهد و حریف گستاخ را از افلاک به خاک فرو کشد
▨ نام شعر: ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز___________ای باغ! چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیده استدر سینه و سیمایِ بهارین بدنانت؟آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوتبس چوبِ حراج از طرفِ بی‌وطنانتخونِ که شتک زد ز پدرها و پسرهابر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانترودابه‌ی من! رودگری کن که فتادنددر چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانترگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سوبر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانتای باغِ اهورایی‌ام افسوس که کردندبی‌فرّه و بی‌فرّ و شکوه، اهرمنانتهم‌خوانِ نسیمم من و هم‌‌گریه‌ی باراندر ماتمِ سرخِ سمن و یاسمنانت▨ حسین منزویخوانش این شعر به تاریخ نوزدهم آذرماه ۱۳۸۱ در دانشگاه زنجان انجام شده
▨ نام شعر: ایران صدای خسته‌ام را بشنو ای ایران▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز___________ایران! صدای خسته‌ام را بشنو ای ایرانشِکوای نای خسته‌ام را بشنو ای ایرانمن از«دماوند»و«سهندت» قصّه می‌گویماز کوه‌های سربلندت قصّه می‌گویماز رودهایت، اشک‌های غرقه در خونتاز رود‌رودِ«کرخه»، زاری‌های«کارونت»از«بیستون» کن عاشقانِ تیشه‌دارانتوآن نقش‌های بی‌گزند از باد و بارانتاز دفتر فال و تماشایی که در «شیراز»«حافظ»رقم زد، جاودان در رنگ و در پردازاز«اصفهان»باغِ خزان‌نشناسی از کاشیاز «میر» و از«بهزاد» یعنی خط و نقاشیاز نبض بی مرگ«امیر» و، خونِ جوشانشکه می‌زند بیرون هنوز از «فین کاشانش»ایران من! آه ای کتابِ شور و شیداییهر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی (معمایی)فصلی همه تقدیرِ سرخ مرزدارانتفصلی همه تصویرِ سبزِ سر به‌دارانتفصل ستون‌های بلندِ «تخت جمشیدت»در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدتاز سرخ‌جامه چون کفن‌پوشندگانِ تووز خونِ دامن‌گیرِ «بابک »در رگانِ توآوازِ من هر چند ایرانم! غم‌انگیز استبا این همه از عشق؛ از عشقِ تو لبریز استدیگر چه جای باغ‌های چون بهشتِ توای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تودر ذهنِ من ریگِ روانت نیز سرسبز استحتا کویرت نیز در پاییز سرسبز استمی‌دانمت جای به مرداب اوفتادن نیستمی‌دانمت ایثار هست و ایستادن نیستگاهیت اگر غمگین اگر نومید می‌بینیمناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیمبا این همه خونی که از آیینه‌ات جاری استرودی که از زخمِ عمیقِ سینه‌ات جاری استمی‌شوید از دل‌های ما زنگارِ غم‌ها راهمراهِ تو با خود به دریا می‌برد ما را.▨ حسین منزویخوانش این شعر به تاریخ نوزدهم آذرماه ۱۳۸۱ در دانشگاه زنجان انجام شده
▨ شعر: اینک این من، سر به سودای پریشانی نهاده▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز_____________اینک این من؛ سر به سودای پریشانی نهادهداغ ِ نامت را نشان کرده به پیشانی نهادهگریه‌ام را می‌خورم زیرا که می‌ترسم ز بارانمثل برجی خسته برجی رو به ویرانی نهادهاز هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟با دل ــ این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده ــتا که بیدارش کند، کِی؟ بخت من اکنون که خواب استسر به بالین شبی تاریک و طولانی نهادهذرّه ‌ذرّه می‌روم تحلیل ٬ سنگ ساحلم منخویش را در معرض امواج توفانی نهادهشاعرم من یا تو؟ ای چشمان تو امضای خود راپای هر یک زین غزل‌های سلیمانی نهاده
▨ شعر: ای یاد دوردست که دل می‌بری هنوز▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز_____________این غزل توسط شاعر، به برادرش بهروز منزوی تقدیم شده است_____________ای یاد ِ دوردست که دل می‌بری هنوزچون آتش ِنهفته به خاکستری هنوزهر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زماندر چشمم از تمامی خوبان، سَری هنوزای چلچراغ ِ کهنه که زان سوی سال‌هااز هر چراغ ِ تازه، فروزان‌تری هنوزبالین و بسترم، همه از گل بیاکنیشب بر حریم ِ خوابم اگر بگذری هنوزای نازنین درخت ِ نخستین گناه ِ مناز میوه‌های وسوسه بارآوری هنوزآن سیب‌های راه به پرهیز بسته رادر سایه‌سار ِ زلف، تو می‌پروری هنوزوان سفره‌ی شبانه‌ی نان و شراب رابر میزهای خواب، تو می‌گستری هنوزسودای دلنشین ِ نخستین و آخرینعمرم گذشت و توام در سری هنوزبا جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌رومآه ای شراب ِ کهنه که در ساغری هنوز
▨ شعر: آنگونه مست بودم▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز__________آن‌گونه مست بودمکه از تمامِ دنیاتنها دلم هوایِ تو را کرده بودمی‌گفتم؛ این عجیب استاین‌قدر ناگهانی دل بستناز منکه بی‌تعارف دیری استزین خیلِ ورشکسته کسی را در خوردِ دل نهادن پیدا نکرده‌امتب کرده بود ساعتِ پاییزی‌اموقتی نسیم وسوسه‌ام می‌کردعطری زنانه در نفسش داشتمی‌گفتم؛ این نسیم، بی‌تردیدآغشته با هوایِ تنِ توستوین جذبه‌ای که راهِ مرا می‌زندحسّی به رنگِ پیرهنِ توستآن‌گونه مست بودمکه می‌توانستم بی‌پروااز خوابِ نیم‌شببیدارت کنمتا رازِ ناگهانِ مراباران و مه بدانندو می‌توانستمدر جوی‌هایِ گل‌آلودوضو کنمو زیرِ چترِ بسته‌ی بارانساعت‌ها، ساعت‌هارو سویِ هرچه هستنماز بُگزارمآن‌گونه مست بودم که می‌توانستمحتی به گزمگان نامِ تو را بگویم– آرام و مهربان و صبوراز برگ‌هایِ نیلوفرشولایِ بی‌نیازی بر تن با پِلک‌هایِ افتادهپیشانیِ درخشانو گونه‌هایِ رنگ‌ پریدهچونان به نیرواناتأنیثی از دوباره‌ی بوداباریتصویرِ تو، همیشه‌ترین بودبانویِ شعرهایِ مه‌آلود
▨ شعر: از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــاز زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریمنه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریمآوار ِ پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم؟هنگامه‌ی حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم؟تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»کوریم و نمی‌بینیم ، ور نه همه بیماریمدوران شکوه باغ، از خاطرمان رفته استامروز که صف در صف، خشکیده و بی‌باریمدردا که هدر دادیم، آن ذات ِ گرامی راتیغیم و نمی‌بّریم ، ابریم و نمی‌باریمما خویش ندانستیم ، بیداریمان از خوابگفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم!من راه تو را بسته ، تو راه مرا بستهامیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
▨ نام شعر: نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــنام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟با شما طی کرده‌ام راه درازی راخسته هستم، خسته، آیا می‌شناسیدم؟راه ششصد ساله‌ای از دفتر حافظتا غزل‌های شما، ها! می‌شناسیدم؟این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌ستمن همان خورشیدم امّا، می‌شناسیدمپای رهوارش شکسته، سنگلاخِ دهراینک این افتاده از پا، می‌شناسیدممی‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان {چشم‌هاتان} راهم‌چنانی که شماها می‌شناسیدماین‌چنین بیگانه از من رو مگردانیددر مبندیدم به حاشا، می‌شناسیدم!من همان دریای‌تان، ای رهروان عشق!رودهای رو به دریا! می‌شناسیدماصل من بودم، بهانه بود و فرعی بودعشق «قیس» و حُسن «لیلا» می‌شناسیدمدر کف فرهاد تیشه من نهادم، من!من بریدم بیستون را، می‌شناسیدممسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایامبا همین دیدار حتی می‌شناسیدممن همانم -آشنای {مهربان} سال‌های دور-رفته‌ام از یادتان؟ یا می‌شناسیدم؟▨حسین منزویغزل ۳۶۲ از محموعه اشعار حسین منزویــــــــــــــــپی‌نوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخه‌ی چاپ شده در کتاب، تفاوت‌هایی دارد. شکل مکتوب شعر‌، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ شعر: مردی که خاکستری بود▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــاین شعر را شاعر در رثای خودش و جوانی از دست رفته، سروده استــــــــــــــــــــمی‌آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بودخرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویران‌تری بودمردی که در خواب‌هایش، همواره یک باغ می‌سوختآن‌سوی کابوس‌هایش، خورشید نیلوفری بودوقتی که سنگ بزرگی‌، بر قلب آینه می‌زدمی‌گفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بودمی‌گفت با خود:کجا رفت آن ذهن پالوده‌ی پاکذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بودافسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاب‌اشزیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوش‌باوری بودطفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببنددتنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بودافسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصهتا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بوددردا که دیری‌ست دیگر، شور سحرخیزی‌اش نیستآن چشم‌هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بوددردا که دیری‌ست دیگر، زنگ کدورت گرفته‌ستآیینه‌ای کز زلالی، صد صبح روشنگری بوداکنون به زردی نشسته‌ست، از جرم تخدیر و تدخینانگشت‌هایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود
▨ نام شعر: آخرین دیدار▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ موسیقی: برف روی کاج‌ها از کارن همایونفر▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــاین شعر، غزلی است که حسین منزوی، برای برادر کوچک‌ترش سروده است. برادرش حسن منزوی، به دلیل فعالیت سیاسی، در سوم آذرماه ۱۳۶۰ تیرباران شد و به ضرب چهار گلوله، از این جهان پر کشید. در این شعر، منزوی با توجه به رد شدن گلوله از پیکر برادر و خونین شدن هر دو سوی پیراهن او، آن چهار زخم را، هشت گل دانسته است. منزوی در چندین شعر دیگر هم به این غم بزرگ اشاره کرده؛ از جمله در غزل «ای دوست» که آن هم با صدای شاعر موجود است و می‌توانید بشنوید.ــــــــــــــــخاکِ باران‌خورده آغشته‌ست با بویِ تنتباد، بوی آشنا می‌آورد از مَدفنتزنده‌ای در هر گیاهِ سبز {تازه}، کز خاکت دَمَدگر چه می‌دانم که ذره‌ذره می‌پوسد تنتعصرِ تلخی بود، عصرِ آخرین دیدارمانآخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنتمهربان بودی و آن ایمانِ دریایی هنوزموج می‌زد، در «خدا پشت و پناهت» گفتنت«آخرین دیدار» گفتم؟ عذر می‌خواهم، عزیز!آخرین باری که دیدم، غرق خون دیدم منتبا دهانِ نیم‌باز، انگار می‌خواندی هنوزخیره در آفاقِ خونین، چشمِ بازِ روشنتصبح بود اما هوا دلگیر و بغض‌آلود بودآسمان گویی سیه پوشیده بود، از مردنتگل به سوکت جامه‌ی جان تا به دامان می‌دریدباد در مرگ تو می‌زارید و می‌زد شیونتبی‌خزان است آن بهارِ سرخ تو در خاطرمآن که از خون هَشت گل رویاند بر پیراهنت{آن که از خون هِشت، گل رویاند بر پیراهنت}با تمام سروهایت دیده‌ام در بوستانبا تمام ارغوان‌ها دیده‌ام در گلشنتنیستی، -بالابلند! اما چه خوش پیچیده استدر همه جنگل، طنینِ نعره‌ی شور افکنتزنده‌ای و سیل خونت می‌کَنَد بیخ ستمای تو فرهادی دگر، با تیشه‌ی بنیان کَنت▨حسین منزویغزل ۷۳ از مجموعه اشعار حسین منزوی
▨ شعر: خواهد آمد▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز___________دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین؛ خواهد آمدبسته بار ِگیسوان از نافه‌ی چین خواهد آمداز تبار ِدلستان ِلولیان ِبیستونیشنگ و شیطان، با همان رفتار ِشیرین خواهد آمدبا شگرد ِسامری را ساحری آموز ِنازشتا دوباره از که بستاند دل و دین؛ خواهد آمدبا همان «آن» ی که پنداری خود از روز ِنخستینشعر گفتن را به «حافظ» داده تلقین؛ خواهد آمدبی‌گمان از آینه ــ جشن سرور آمیز حُسنش ــراه دوری تا من ــ این تصویر غمگین ــ خواهد آمدعشق گاهی زندگی‌ساز است و گاهی زندگی‌سوزتا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد؟ای دل من! سر مزن بر سینه این سان ناشکیبالحظه‌یی، دیوانه جان! آرام بنشین، خواهد آمدخواهد آمد، خواهد آمد، آه اگر اما نیاید؛باز سقف ِآسمان امروز پایین خواهد آمد
▨ شعر: پله‌ها در پیشِ رویم یک به یک دیوار شد▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــپله‌ها در پيشِ رويم، يک به يک ديوار شدزير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شدخرق‌عادت کردم اما بر عليه خويشتنتا به گِرد گردنم پيچد، عصايم مار شداژدهای خفته‌ای بود، آن زمين استوارزير پايم، ناگه از خواب قرون بيدار شدمرغ دست‌آموز خوش‌خوان، کرکسی شد لاشه‌خواروآن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شدگل فراموشی و هر گلبانگ، خاموشی گرفتبس‌که در گلشن شبيخون خزان، تکرار شدتا بياويزند از اينان آرزوهای مراجا‌به‌جا در باغ ويران، هر درختی، دار شدزندگی با تو چه کرد ای عاشقِ شاعر مگرکان دل پر آرزو، از آرزو بيزار شدبسته خواهد ماند اين در هم‌چنان تا جاودانگرچه بر وی کوبه‌های مُشتمان، رگبار شدزَهره‌ی سقراط با ما نيست روياروی مرگورنه جام روزگار از شوکران، سرشار شد▨حسین منزویغزل ۱۳۳ از مجموعه اشعار حسین منزوی
▨ شعر: آهای خبردار (نسخه‌ی کلاسیک)▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــآهای خبردارمستی یا هوشیار؟خوابی یا بیدار؟خاله یادگارتو شبِ سیا تو شبِ تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیکیه نفر داره جار می‌زنه، جار؛آهای غمی كه مثلِ یه بختک رو سینه‌ی من شده‌ای آوار از گلوی من دستاتو، وردار ▨توی كوچه‌ها یه نسیم رفتهپی ولگردی توی باغچه‌هاپاییز اومده پی نامردی توی آسمون ماهو دق می‌ده دردِ بی‌دردی ▨خاله یادگارنمیای بریم شهرو بگردیم قدم به قدم؟ نمیای بریم چراغ ورداریم پرسه بزنیم دنبالِ آدم؟ كوچه‌های شهر پُرِ ولگرده دل پُرِ درده شب پُرِ مَردو پُرِ نامرده همه پا دارن همه دَس دارن اما بعضیا دورِ خودشون یه قفس دارن بعضیاشونمتوی دستشون یه جَرَس دارن ▨آره خاله جونخاله خبردارباغ داریم تا باغ یكی غرقِ گل یكی پُرِ خار مرد داریم تا مرد یكی سَرِ كار یكی سَرِ بار یكی سَرِ دار آهای خبردارخاله یادگارتو میخونه‌ها دیگه كی مسته؟ 
▨ شعر: آهای خبردار (نسخه‌ی بازسازی شده)▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: ئاگر گداری▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــپیش تر، نسخه‌ی کلاسیک، با صدای شاعر منتشر شد. در این نسخه، صدای با کیفیت‌تر جایگزین صدای شاعر شده، البته سعی شده تا جای ممکن لحن شاعر بازسازی شود و راوی به جزییات خوانش شاعر وفادار باشد────── ♪ ──────آهای خبردارمستی یا هوشیار؟خوابی یا بیدار؟خاله یادگارتو شبِ سیا تو شبِ تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیکیه نفر داره جار می‌زنه، جار؛آهای غمی كه مثلِ یه بختک رو سینه‌ی من شده‌ای آوار از گلوی من دستاتو، وردار ▨توی كوچه‌ها یه نسیم رفتهپی ولگردی توی باغچه‌هاپاییز اومده پی نامردی توی آسمون ماهو دق می‌ده دردِ بی‌دردی ▨خاله یادگارنمیای بریم شهرو بگردیم قدم به قدم؟ نمیای بریم چراغ ورداریم پرسه بزنیم دنبالِ آدم؟ كوچه‌های شهر پُرِ ولگرده دل پُرِ درده شب پُرِ مَردو پُرِ نامرده همه پا دارن همه دَس دارن اما بعضیا دورِ خودشون یه قفس دارن بعضیاشونمتوی دستشون یه جَرَس دار
▨ نام شعر: ای دوست▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاین شعر، غزلی است که حسین منزوی، برای برادر کوچک‌ترش سروده است. برادرش حسن منزوی، به دلیل فعالیت سیاسی، در سوم آذرماه تیرباران شد و به ضرب چهار گلوله به دیار دیگر پرواز کرد. منزوی در چندین شعر دیگر هم به این غم بزرگ اشاره کرده؛ از جمله در غزل «آخرین دیدار» که آن هم با صدای شاعر موجود است و می‌توانید بشنویدــــــــــــــــــــــــای دوست! ای شفق، قدح ِ خون‌فشان ِتووی لاله‌زار، زمره‌ی دُردی‌کشان ِتوکی‌خوب می‌شود؟ به کدامین چهل شفاآن چار زخم ِسوخته‌ی خون‌فشان ِتوبا سبزه‌زار ِپیرِهن و لاله‌زار ِزخمشرمنده از بهار نیامد، خزان ِتواز سرب و خون و آتش و ایثار و عشق و مرگپرداخت قصّه‌گوی ِ قَدَر، داستان ِتوپیچیده‌شد در آتش و خون، چرخ ِ واژگونوقتی گرفت صاعقه در ارغوان توآیا چه دید در دم آخر که باز ماندوقتی نگاه کرد به شب، دیدگان ِتوکآن‌گونه سرد و یخ‌زده هرگز نبوده بوددر چشم‌خانه‌ها، نگه ِ مهربان ِتوچون عبهر رها شده بر دشت ِسرخ‌گلدر خون نشسته بود کران تا کران تومی‌جویدت هنوز؛ که عادت نکرده استچشمم به جای ِخالی ِسرو ِجوان ِتوتا از کدام بید ِتبر خورده‌ای که سوختدر جنگلی که نیست، بگیرد نشان ِتو
▨ شعر: پله‌ها در پیشِ رویم یک به یک دیوار شد▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــپله‌ها در پيشِ رويم، يک به يک ديوار شدزير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شدخرق‌عادت کردم اما بر عليه خويشتنتا به گِرد گردنم پيچد، عصايم مار شداژدهای خفته‌ای بود، آن زمين استوارزير پايم، ناگه از خواب قرون بيدار شدمرغ دست‌آموز خوش‌خوان، کرکسی شد لاشه‌خواروآن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شدگل فراموشی و هر گلبانگ، خاموشی گرفتبس‌که در گلشن شبيخون خزان، تکرار شدتا بياويزند از اينان آرزوهای مراجا‌به‌جا در باغ ويران، هر درختی، دار شدزندگی با تو چه کرد ای عاشقِ شاعر مگرکان دل پر آرزو، از آرزو بيزار شدبسته خواهد ماند اين در هم‌چنان تا جاودانگرچه بر وی کوبه‌های مُشتمان، رگبار شدزَهره‌ی سقراط با ما نيست روياروی مرگورنه جام روزگار از شوکران، سرشار شد▨حسین منزویغزل ۱۳۳ از مجموعه اشعار حسین منزوی
Comments (8)

ژرفا

گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم

Jun 2nd
Reply

شـــــاه‌ دُخت

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

May 4th
Reply

Amir Hamedian

👏👏👏

Mar 3rd
Reply (1)

Naghme Bijani

🥹😭♥️

Feb 23rd
Reply

Naghme Bijani

♥️👏👏

Feb 23rd
Reply

Amir Hamedian

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

Jan 22nd
Reply (1)
loading